یک نفر رفت و ...
یک نفر جا ماند...
یک نفر تا همیشه تنها ماند!...
هر چیز زمانی دارد
نفس هم که باشی
دیر برسی
من رفته ام ...
من در خیال تو
تو در خیال من
هیچ یک
در خیال دیگری نمیگنجیم
پاره ریسمانی
که مارا به هم وصل میکند
"عادت است " !!
برای رسیدن به تو
بال گشودم
پرواز کردم
اما سقوط . . .
تاوان با تو پریدن بود
نــــــــــــــــــفرین به اون کسایی که روی دلا پــــــــــــــــــــــــا می ذارن
تـــــــــــــا که می بینن عاشقی میرن و تنهات مــــــــــــــــــــــــی ذارن
نـــــــــــــــــــــــــفرین به آدمایی که تــــــــــــــــو سینه ها دل ندارن
عــــــــــــــــــــــاشق عاشق کشتنن ،
رحــــــــــــــــــــــم و مروت ندارن ...............................................
تنها تو را که تمام خلوت اندیشه ام را یکباره سر میکشی.....
تویی که کلام سکوتم را عاشقانه معنا میکنی!!!!
آری دلم تورا می خواهد!!!!
تویی که گوشه ی چشمت همه ی ابعادم را غرق سجده می کند!
تویی که شمیم معطر بودنت در تنفسم هر لحظه هزاران بار
تکرار
میشود...
و نبض حیاتم را با عشقی سرخ پیوند می زند...
دلم تو را می خواهد....
تویی که همیشه از عشق ورزیدن سرشاری......!!!!
دیر گاهیست که گاه و بیگاه سایه های مضطرب و بی هدف
آدمکهای شهررا در تاریک و روشن کوچه ی شب مینگرم.
و باصدای هر گامشان که به خلوتم نزدیک میشوند.
تنها تنهایی ام تنها تر میشود
سرگشته ام و مفلوک چون علفی خودرو بی سر انجام در
سرازیری دشت اندوه و بیگانگی
بوی غربت مشام خاطرم را می آزارد وانزوایم لحظه لحظه
گسترده تر می شود
هر شب شکسته تر از همیشه با چشمانی که خواب را تمنا دارند
و سرانگشتانی که پر تردید در پی بهانه ای برای زیستن
لحظه ها را لمس می کنند
با لب های بی تکلمم میخوانم چقدر آهنگ زندگی ام
بی ترانه مانده است!
درونم نهیب میزندکه زیستن اینگونه مرگ و خاموشیست!
و من این سر انجام مسموم و کشنده را نمیخواهم
گویی باز هم حیاتم روشنایی را میجوید و گام هایم امید را
جستجو میکنند!
ذره ای بهانه برای تولدی دوباره در قلبم میجویم!
اگر پروانه ام به گرد شمع نباشد باز هم شمع خواهد سوخت
چرا که اقتضای شمع سوختن است و رقص پروانه تنها
بهانه ایست
برای مرگ عاشقانهی شمع....!!!
شمع برای مرگ عاشقانه بهانه می خواهد.....
تنها مانده ام تنها !همچون شمعی نیم سوخته و رو به انتها
از فراق پروانه ای که همدمم بود!
در این فضای پر حسرت و پر تشویش غریب و بیگانه مانده ام
خلوتم دیگر این سکوت سنگین خاکستری را باور کرده است.
مدتهاست که دیگراز ترحم آدمهایی که در اندک توقفی کلون
درب
اندیشه ی تنهایم را بکوبند و امید و آرزویی در خیالم بیافرینند
خسته شدم
نگذار فاصله ها تو را از من بگیرند ولحظه هایم از حضورت
تهی شوند..
مگذار در این غریبستان دستانت تنهایی ام را جا گذارند...
و اکنون و فرداهایم بی یاد تو سپری شوند..
همه ی ابعادم در احاطه ی توست
مخواه که تو را از زندگی ام تفریق کنم
کسی در من نهیب میزند که اینبار هجر تو را تاب نمی آورم
نگذار فاصله ها تو را از من بگیرند
بگذار که تنفست در وجودم جاری شود.
از من دریغ مدار چشمانت را
که من از اولین لحظه ی حیات و آغازم به ضریح نگاهت
دخیل عشق بسته ام....
و روزی هزار بار زردی رخسارم را با سیلی سرخ تظاهر
تنها به این بهانه که با عبور هر رهگذری
با تبسمی دروغین و ساختگی بگویم:
من چقدر خوشبختم..!!!