اینبار آنچنان رفتنی ام ...
که ، کاسه های آب را هم قسم دهی
نه آن روزها باز میگردند و نه من
نه آن روزها باز میگردند و نه من
هرکس از این دنیا. . . چیزی برداشت
و من . . .
از آن دست برداشتم...
شبیه کسی شده ام
که پشت دود سیگارشو باز پُــکــی دیگــــر می زند ...
خـــــــدایــــــــــــــــــا
در گلویم ابـــر کوچــکی ست
که خیــال بـارش نـــدارد..
صدای معلم در کلاس می پیچد ...
خدایا…
کودکان گلفروش را می بینی؟
مردان خانه به دوش …
دختران تن فروش...
مادران سیاه پوش...
کاسبان دین فروش...
محرابهای فرش پوش...
پدران کلیه فروش...
زبانهای عشق فروش...
انسانهای آدم فروش...
همه رامیبینی ؟
می خواهم یک تکه آسمان کلنگی بخرم
دیگرزمین بوی زندگی نمیدهد!!
پشت چراغ قرمرپسرک باچشمانی معصوم ودستانی کوچک گفت:
چسب زخم نمیخواهید؟ پنج تاصدتومن، آهی کشیدم و باخود گفتم
تمام چسب زخمهایت راهم که بخرم نه زخمهای من خوب میشود ،
نه زخمهای تو…
چه نقاش ماهریست
چشم هایم را می بندم
بازی دستانت دیوانه ام می کنند
رها نمی شوم از تو
رها نمی شوم از این حس مشترک
شعله میشوی در لبهایم
داغ می شوم
داغترین فصل بودنم
آرام
آرام
به جهنمت پا میگذارم ...