اعتراف می کنم 5 سالم بود مامانم می خواست بره نونوایی منم گفتم من می خوام برم نونوایی.
به هرحال سبد نون رو ازش گرفتم، بابام بهم گفت رفتی اون جا از نفر جلوییت بپرس صف 2 تایی ها کجاست؟
پشت سرش وایستا. من هم خوشحال راه افتادم 5 دقیقه نگذشته بود که گریون برگشتم!
بابام پرسید بهت نون ندادن؟ گفتم نه. گفت صفت رو گرفتن؟ گفتم نه. گفت پولت رو ازت گرفتن؟
گفتم نه. گفت پس چرا گریه می کنی؟
گفتم: چون کسی نبود ازش بپرسم صف 2 تایی ها کجاست
اعتراف می کنم نزدیکای صبح بود که تلفن زنگ زد.
من خواب بودم و داشتم خواب تعقیب و گریز و پرتگاه و... می دیدم. همسرم پا شد رفت تلفن رو جواب بده.
من هم که از خواب پریده بودم و طبق معمول هنوز لود نشده بودم، فکر کردم همسرم داره می ره به سمت خطر (مثلا پرتگاه و اینا!).
از جام پریدم و با سرعت تمام دویدم دنبالش. رسیدم بین در دو تا اتاق. با همون سرعت خواستم دور بزنم برم تو اون یکی اتاق که یه دفعه لیز خوردم و تَق!
محکم خوردم زمین. فوری بلند شدم با همون سرعت دویدم سمت تخت و گرفتم خوابیدم. حالا همسرم گوشی تلفن دستش، نمی دونست بترسه، بخنده، چی کار کنه!
یه بار رفته بودیم بیرون یه پسره بهم گفت بخورمت! منم بهش گفتم گه نخور!
اعتراف می کنم یه بار سر کلاس خوابم برده بود استاد می خواست از کلاس بیرونم کنه 3 دفعه گفت برو بیرون!
گفتم: چشم الان می رم (اما هر کاری می کردم نمی شد!) دفعه آخر که داد زد گفت پس چرا نمیری؟
منم داد زدم گفتم بابا! پام خواب رفته!
کلاس اول دبستان بودم سر درس "ص" وقتی داشتم مشقاشو می نوشتم
به ذهنم رسید ما تو زبان عامیانه می گیم "بارون" اما کتابیش می شه "باران"،
پس صابون هم لابد صابان هست اصلش! از این نبوغ خودم کیف کردم، همه مشقامو نوشتم صابان!
فرداش معلممون به شدت نبوغمو برد زیر سوال!